فرهنگ امروز/زهرا رستگار: نشست تخصصی گروه فلسفه با موضوع «تأملی بر نگرش مکانیکی به عالم» با حضور غلامحسین مقدم حیدری، علیرضا منصوری، علیرضا منجمی، مهدی معینزاده، عبدالرسول عمادی در 15 بهمن در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد.مهدی معینزاده؛ دکترای فلسفهی علم و فناوری، چهارمین سخنران نشست بود که موضوع سخنرانی وی پیرامون «نقد هایدگر بر جامعهشناسی دکارت» بود. وی دربارهی تحلیل هایدگر صحبت میکند و در مورد ریاضیاتی که در عهد دکارت مطرح میشود، توضیح میدهد، ضمن آنکه جهانشناسی دکارتی را بر باقی ماندن جسم و جهانشناسی هایدگر را بر داشتهی ایمن بودن میداند.عبدالرسول عمادی؛ مدیر تحصیلات تکمیلی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی است، وی آخرین سخنران نشست بود که موضوع سخنرانی وی «خوانشی از ابنسینا در نقد تلقی مکانیکی از جهان» بود. او در باب علل چهارگانهی ارسطو صحبت میکند و تلقی ابنسینا از پذیرش نفس ناطقه را به دلیل وجود اعتدال در انسان میداند؛ چراکه در انسان اعتدالی وجود داشت که در سایر موجودات عالم نبود و این امر باعث شد که انسان نفس ناطقه را پذیرا باشد.
تأویل، تفسیر یا بازگشایی
مهدی معینزاده در ابتدای سخنان خود به نقد هایدگر و دکارت میپردازد و سپس ادامه میدهد: مقصود ما از نقد هایدگر نقدی است که عمدتاً بر وجود و زمان در جامعهشناسی دکارتی میگذرد. پس از هستی زمان، در تصویر عصر جهان بازگشتی به مسئله دارد. در قبل از هستی و زمان نیز نقدی بر کتاب روانشناسی جهانبینیهایی از یاسپرس وارد میکند؛ اما هستی و زمان، وجود و زمان کتاب معیار است و بیشترین مباحث به روی آن متمرکز است. در هستی و زمان عمدتاً در بندهای 19 و 21 بهطور اخص جهانشناسی دکارتی مورد تأویل و ویرانسازی قرار میگیرد. من دو نکته را در مورد تأویل سنت فلسفی توسط هایدگر عرض کنم: اولاً که هایدگر کاملاً معتقد به این امر بوده است که در تأویلِ فیلسوفان سنتی غرب، خیلی وفادار به آرای آن فیلسوفان باقی نمیمانند، این نه به دلیل عدم آشنایی با سنت غرب بوده است و نه به دلیل اهمال و سهلانگاری آن بوده است، بلکه به دلیل نگرشی بوده است که به تأویل داشته است.
در کلمهی آلمانی آئونسلگوم کافی است اگر کلمه را مورد دقت قرار دهیم، همچنین کافی است برای آنکه بفهمیم تأویل از دید هایدگر با تأثیر و تأویل که ما در ذهن داریم و احیاناً بیشتر اندیشمندان در ذهن دارند چه تفاوتی دارد. نه کلمه اینترپریتیشن انگلیسی آن بار معنایی را دارد و نه تفسیر و تأویل عربی دارد، این را در اصطلاح فارسی واگشایی گذاشتند که تا حدی نزدیکتر است. آئوس یعنی بیرون در زبان آلمانی و لگوم یعنی گسترده شدن، تأویل آنگونه که از زبان آلمانی برمیآید به این صورت نشان داده میشود که در تأویل خودمان را به بیرون گسترش میدهیم؛ یعنی شما با متن یا سندی مواجه میشوید با متنی از قرون وسطی و متن وحیانی مواجه میشوید، مراد این نیست که مقصود نویسنده یا آن متن را آنگونه که نویسنده و متن میخواستند درک کنید، مراد این است که شما با نویسندهی متن در موضوعی وارد گفتوگو بشوید، در آن موضوع خود را گسترش میدهید. برای این است که هنگامی که هایدگر کتاب نقد عقل محض کانت را که در سنت فلسفی قاطبهی فیلسوفان و اهل فلسفه آن را بهعنوان کتابی معرفتشناختی تلقی میکنند، هایدگر آن را وجودشناسی میداند. وقتی به او میگویند -احتمالاً کانت چنین مقصودی نداشته است- میگوید من توجهی به آنکه او مقصود را داشته است، ندارم. اگر کانت حرف خود را ادامه میداد آئوس را به بیرون گسترده میکرد (به این مواردی که من دیدم، میرسید)، در مورد دکارت نیز این کار را انجام میدهد؛ یعنی تصور نکنید وقتی هایدگر قصد دارد تأویل دکارت کند، وفادار به متن دکارت باقی میماند و متن را میآورد؛ اما مرادی که از متن میکند بسیار با قصد دکارت متفاوت است.
جوهر جسمانی، مادی و جوهر روحانی، ذهنی
وی در باب ویرانسازی و تفاوت تلقی دکارت و هایدگر توضیح داد: نکتهی دوم در مورد اصطلاح ویرانسازی است. هایدگر شاید از بین فیلسوفان معاصر یعنی از بین فیلسوفان قرن 20 بیشترین دلبستگی و تعلق را در فلسفهی سنتی و اسکولاستیک داشت، بنیادیترین نقدها را نیز وارد کرده است. این دو پشت و روی یک سکهاند؛ یعنی کسی میتواند ویرانسازی کند که تعلق داشته باشد، این هر دو در هایدگر جمع هستند. شاید کمتر فیلسوف قرن 20 آنقدر از متون اسکولاستیک و یونان باستان شاهد و مثال میآورد و در مورد اینها بحث میکند، درعینحال کمتر فیلسوفی است که نقدی بنیادین که هایدگر بر سنت فلسفی غرب وارد کرده است، وارد میکند. دکارت طلیعهدار است -آنگونه که اکثریت میگویند- او سلسلهجنبان فلسفهی مدرن بود و هایدگر او را نشانه میگیرد. برای آنکه تلقی دکارت از جهان را بهعنوان تلقی بداند که عالم جدید ما را ساخته است. هنگامی که از کتاب تأملات دکارتی و فلسفهی طبیعت دکارت نقل میکند، میگوید دکارت آمد و برای سابستنس یا جوهر دو جزء قرار داد؛ یعنی جوهر را بر دو قسم دانست. دکارت در اینکه جوهر را بهعنوان پایه بداند با متافیزیک ارسطو همرأی بود؛ اما تغییراتی را ایجاد کرد. از نظر دکارت جوهر به دو صورت بود، رسکوژیتال و رسکورپورال، جوهر جسمانی و مادی و جوهر روحانی و ذهنی است.
هایدگر معتقد است اینکه ایدهی جوهر آغاز جهانشناسی ما باشد خیلی موارد را برای ما روشن میکند. به نظر هایدگر این ایدهی جوهر است که در نهایت به ریاضی دیدن عالم ختم میشود؛ یعنی حرفی که مدام گفته میشود که در عصر جدید جهان مدام به شکل ریاضی دیده شد و معمولاً بنیاد آن را جستوجو نمیکنیم که چه شد که ریاضی دیده شد و به چه معنا است؟ هایدگر سعی دارد که بهزعم خود تحلیلی از آن ارائه دهد که چطور شد که ریاضیات وسیلهی تحلیل و تبیین عالم شد. ریشهی این مورد را در هستی و زمان، جوهر میداند. ایدهی جوهر چیست و چه ارتباطی با این امر دارد که عالم را بر اساس آن ببینیم و چه ارتباطی با ریاضیات دارد؟ جوهر در فلسفه امری بود که وجود آن به چیز دیگری قائم نیست، به خودش قائم است.
این جمله از دکارت است: اگرچه برای شناخت جوهر هر صفتی میتواند بسنده باشد، همواره یک خواستهی اصلی در جوهر وجود دارد که مرقوم طبیعت و ذات آن است و همهی صفات دیگر بسته به آن هستند. در واقع اگر جوهر امری قائم به ذات است که وجود آن به وجود موارد دیگر بستگی ندارد، داخل این جوهر نیز صفاتی است که جوهر قائم به ذات بودن خود را به اعتبار آن صفت میگیرد، پس جوهر جسمانی که یکی از دو جوهری است که دکارت برای عالم قائل است، این جوهر جسمانی که قائم به ذات است، قائم به ذات بودن خود را از یک صفت میگیرد. این صفت چه چیزی است؟ به اعتقاد دکارت این صفت امتداد است. صریح جملهی دکارت این است که مسلماً دکارت در درازا، پهنا و ژرفا مرقوم طبیعت و جوهر جسمانی است؛ بنابراین جهان در اندیشهی دکارت جوهر جسمانیاش عبارت میشود از همان امتداد که صحبت شد.
جوهر اصلی هر چیز امتداد است
وی در ادامه اذعان داشت: میتوانید بگویید که از منظر دکارت جهان بهمثابه شیئی ممتد است. همهی صفات دیگر به تصریح دکارت بر این جوهر و بر این امتداد معنا میشوند، به عبارت دیگر امتداد چیزی است که اگر آن را از جوهر جسمانیِ جسم بگیریم دیگر جسم بودن آن باقی نمیماند. شما میتوانید رنگ را از جسم بگیرید و همچنان جسم باشد، شما میتوانید حرکت را از جسم بگیرید و همچنان جسم باقی بماند، تنها یک چیز است که شما اگر آن را از جسم بگیرید -دکارت معتقد است- دیگر جسمانی بودن آن باقی نمیماند و دیگر جسم نیست و آن عبارت است از امتداد. تمام صفات دیگری را که جسم دارد، میتوانید به این امتداد بازگردانید. او حرکت و وزن را میگوید و در مورد صلابت و سختی توضیح تفضیلی میدهد. ما به جسمی میگوییم سخت است و نرم نیست، این امر ظاهراً چیزی است مربوط به لامسه و احساسات ما و مربوط به سوژه میشود؛ اما دکارت معتقد است که حتی امری مانند سفتی و سختی نیز بنمایهی امتداد دارد. او میگوید چه زمانی به چیزی سفت میگوییم، جسمی که شما دستتان را روی آن میکشید یکسری ذرات دارد. شما هنگامی که دستتان را در جهت ذرات و در جهت چینش ذرات میکشید و در امتداد این ذرات میکشید، نرم میشود؛ چون مقاومتی وجود ندارد. وقتی در خلاف جهت میکشید، زبر و سفت و سخت به نظر میرسد. در اینجا دیده میشود چیزی مانند صلابت و سختی و نرمی از آن طرف که به نظر میرسد، امری نیست که مربوط به امتداد نبوده باشد. حرکت بارزتر به نظر میرسد، وقتی مربوط به امتداد است؛ اما صفتی مانند زبری و سختی هم جوهر اصلی آن امتداد است.
جهانشناسی دکارت، ایدهی باقی ماندن جسم
مهدی معینزاده بار دیگر به هایدگر پرداخت و اظهار کرد: هایدگر بار دیگر به ایدهی جوهر بازمیگردد. از اینکه این مورد را برای ما نقد کرد دو چیز به ما میگوید، یکی آنکه در جهانشناسی دکارت ماندن یا باقی ماندن جوهر یعنی چه؟ توضیح دهیم که جهانشناسی دکارت قرین با ایدهی جوهر است، ایدهی جوهر یعنی چی؟ جوهر چیزی است که شما اگر آن را بگیرید دیگر جسم، جسم باقی نمیماند؛ اما مادامیکه آن جوهر است، جسم کماکان جسم باقی میماند. گویی ایدهی باقی ماندن، بنمایهی این جهان را -از نظر دکارت- ساخته است. هایدگر اسم آن را داشتهی ایمن میگذارد، منظور ایمن از دستبرد و تغییر است. دو ایده مطرح شد، یکی ایدهی جوهر و باقی ماندن و دیگری اینکه دکارت جهان را بهمثابه شیئی ممتد میداند. از اینکه شیئی ممتد را برای ما تعریف کرد، مقصود او آن شیء ممتد نبود، بلکه قصد داشت به ما نشان دهد در هر چیزی آن باقی ماندن را در نظر میگرفت که چرا مانند شیء ممتد است؟ برای اینکه امتداد باقی میماند.
در حال حاضر هایدگر به جایی میرسد که به ما بگوید باقی ماندن چه ارتباطی به ریاضیات دارد و چه شد که ریاضیات بنیاد جهان جدید شد؟ در هستی و زمان شما عبارتِ داشتهی ایمن را دارید و در پرسش از تکنولوژی 1936 یعنی 9 سال پس از هستی و زمان، ذخیرهی قائم و دائم دارید. طبیعت را بهمثابه ذخیرهی دائم و قائم تلقی نمیکند. در اینجا نیز میبینید چیزی که هایدگر روی آن دست میگذارد، همان ایدهی ماندن است. چیزی که شما بدانید متعلق به شما است، ذخیرهاش میکنید. در هستی و زمان داشتهی ایمن معادل است با بشتند پرسش از تکنولوژی. این موارد با ریاضیات چه نسبتی دارند؟ هایدگر معتقد است اثبات ریاضی چیزی، آن چیز را داشتهی ایمن ما میکند. ما تردید را برنمیتابیم برای اینکه آن چیز تردید نمیگذارد که ما چیز را برای خود کنیم. اینکه جهانشناسی جدید با ریاضیات عجین شد کاملاً جوهری نبود؛ اما تصادفی نیز نبود، علت این بود که شما داشتهی ایمن از دستبرد تردید را فقط در ریاضی میتوانستید داشته باشید.
تا اینجا هایدگر میآید و گامی برمیدارد که این گام میتواند مناقشهآمیز باشد و نهایتاً چرا میخواهید چیزی داشتهی ایمن شما باشد؛ زیرا از دست دادن آن میترسید. ترس گویی بنیاد پدیداری است که در بنیاد جهانشناسی جدید قرار دارد، ترسِ از دست دادن. این ترس از دست دادن باعث میشود در عرصهی جهانشناسی دنبال جوهر برویم و دنبال داشتهی قائم، دائم، ایمن برویم و از آنجا به رشته و کورسی که بیشتر از همه میتواند این مقصود ما را برآورده کند و ترس ما را زایل کند، نیازمندیم. میتوانیم ایمان داشته باشیم که خطا میکنیم، اگر بگویید من امری را برای همیشه میخواهم ثابت کنم گویی خواستید بگویید من میخواهم همیشه سیطره و سلطه بر امری داشته باشم. این بحث را در پرسش و تکنولوژی نیز که موضوع اصلی آن تسلط و تعرض به طبیعت و انسان است، ادامه میدهد. بندهای 19 تا 21 هستی و زمان به این امر اختصاص دارد.
ماندگاری در عصر تصویر جهان
وی در انتهای سخنان خود بیان داشت: در عصر تصویر جهان نیز موضوع اصلی، ماندگاری است، آنجا میگوید مشخصهی جهان جدید تصویر است، هایدگر در اینجا با جهانبینی مشکلی ندارد، بلکه با دیدن مشکل دارد. بیشتر از دو سوم مقالۀ عصر تصویر جهان راجع به مسئلهی تصویر است. برای انسان جدید، جهان بهمنزلهی تصویر است، تصویر یعنی امر ثابت مقصود این را دارد. تصویر یعنی چیزی که یک بار از آن عکس گرفتید و به جیب خود میگذارید، پدیده را در یک لحظه فیکس میکنید. اینکه در عصر تصویر هایدگر با جهانبینیها مشکل داشته است، عرض کردم کتاب جهانبینیهای یاسپرس را هم نقد میکند، به مسئلهی فیکس شدن و داشتهی ایمن بودن بازمیگردد. هایدگر در کتاب تئوری معنا و مقولات نزد دانس اسکاتوس مفصلاً به ریاضیات و خصیصهی داشتهی ایمن بودن را به بار میآورد، اشاره میکند و در نقد کتاب روانشناسی و جهانبینیهای یاسپرس نیز تأکید دارد.
جهان، تجمع مکانیکی از اتمها
عبدالرسول عمادی در باب نخستین دورهی فیلسوفان به ایراد سخنرانی پرداخت و در ادامه توضیح داد: در مجموعه بحثهایی که مطرحشده، ممکن است این سؤال پیش بیاید که فلسفهی مکانیکی علیالظاهر بیشتر مربوط به قرون 16 و 17 به بعد یعنی رنسانس است؛ بنابراین چه ارتباطی به ابنسینایی که برای 500 یا 600 سال پیش از آن است، دارد؟ در اینجا یک معرفی از دو دورهی تلقی مکانیکی یا مکانیسمی ارائه میکنم تا بگویم ابنسینا در وسط این دو دوره به نوعی نقشی در نقد دورهی اول تلقی مکانیکی از جهان داشته است. اولین دوره، دورهی نخستین فیلسوفان یونانی است؛ یعنی زمانی که فلاسفهی اول یونان و اولین کسانی که به آنان فیلسوف گفتند؛ چراکه پیش از آن چیزی که بشر بهعنوان دانش بشری میشناخت، نمیتوان اسم آن را فلسفه گذاشت -حرفهای آنان بیشتر اسطوره و افسانه بود-. کسانی که بهعنوان فیلسوف پیدا شدند، بهطوری اسطورهها را حفظ کردند و رنگی از فلسفه پیدا کردند، به این معنا که به دنبال تلقیهایی عقلانیتر، تجربیتر و ملموستر و فهمیدنیتر از جهان دست پیدا کردند، به این معنا آنان را فیلسوف میخوانند.
این دورهای که من بهعنوان اولین دوره معرفی میکنم، دورهای است که در صحبتهای دوستان نیز بود، شخصیت جهان منتفی میشود و ما با یک پدیده، هیئت یا پیکرهی فاقد روح و روان و جان و حیات مواجه هستیم. شخصیت دادن به طبیعت از اهمیت افتاده است، خدایان از توضیح در باب پدیدههای طبیعی ناامید شدند و نقش خدایان محلی و ... کمرنگ شده است و بیشتر به دنبال تبیین پدیدههای طبیعی هستند. فیلسوف شاخصی که در این دوره بسیار مهم است، زیمقراتیس یا دموکریتوس است و اتمگرایی اولیه را محصول وی میدانند. جهان، تجمع مکانیکی از اتمها است، اشیا در جهان بر اساس این تلقی و ماهیت خود عمل میکنند و ملعبهی دست خدایان نیستند. گویا خود هویتی دارند که با اقتضای آن هویت و ماهیت عمل میکنند. گویا چیزی به وجود نمیآید و از بین نمیرود و یا عنصر اصلی که اشیا را تشکیل میدهد، ماندگار و دارای بقا است. واقعیات و پدیدههایی که در جهان اتفاق میافتد، نتیجهی ضروری کارکرد این اتمهای جسمانی است که بر اساس سرشت خود حرکت میکنند و این حرکات باعث ترکیباتی میشود که پدیدههای طبیعی را به وجود میآوردند. در این تلقی، جهان نیازی به خدا یا خدایان ندارد، بلکه مجموعهی کوری است که تحت اتمهای جسمانی حرکت میکنند. همچنین هدف و اختیار جایی ندارد و یک ضرورت کور و حتمی حاکمیت دارد.
این دوره را اگر رها و به دوران نوزایی بیایم که از قرن 16 و 17 به بعد است، این ویژگیها دوباره احیا میشود، کشف روشهای جدید تجربی در مقابل روشهای استدلال قیاسی است. پس از دورهی اتمگرایی، افلاطون و ارسطو و پیروان آنها به روی کار آمدند و منطق تولید شد، همچنین استدلالهای مبتنی بر براهین قیاسی باب شد که در سدههای مختلف حاکم بود، سپس به سمت حاکمیت روشهای جدید تجربی میآییم و استفادهی وسیعی از ریاضیات بهعنوان ابزار تحلیل داریم. درحالیکه ریاضیات، دانش جدیدی از طبیعیات را در دورهی قبل از رنسانس دارد و ریاضیات نقشی در تبیین جهان نداشت. جهان طبیعت و فیزیک حوزههای مجزایی بودند. تعابیر ارسطویی مانند صورت، ماده، جوهر، قابلیت و فعلیت، کیفیت، علل اربعه و ... همه رد شدند؛ چون جهان در آن پارادایم اینگونه تعبیر میشد که مرکب از ماده و صورت بود. ماده و صورت ارسطویی بسیار تلاش کردند تا جای اتمهای سرگردان اتمی را بگیرند؛ چون این موارد را یک هویت، روح، غایت و علت غایی برای جسم میدانستند و ماده و صورت را یک واحد صوری در نظر میگرفتند که صورتهای مختلف را بر ماده عرضه میکرد و هویت میبخشید.
علل چهارگانهی ارسطو
عمادی در ادامه گفت: دورهی اولیهی تلقی مکانیکی که روح و جان را از پدیدههای عالم زدوده بود، تلقیهای ارسطویی از بین رفته بود و دوباره در دورهی رنسانس احیا شد. کیفیات معقول ارسطو به کیفیات ثانوی تنزل یافتند و یا حتی خطای حس شناخته شدند. به هر ترتیب کیفیات معقول شأنی بالاتر از کیفیات اولیه در تبیین ارسطو داشتند و اینها وقتی به سراغ عقل میرفتند که اهمیت بالاتری پیدا میکرد. در دوران رنسانس و تلقی مکانیکی جدید این موارد خطای حس شمرده شدند و آنها نیز کیفیت معقولی دارند و کیفیات مبتنی بر حس و تجربه است. اندازه و شکل و حرکات ذرات نامرئی یعنی همان اتمها جای توان تبیینی ماده و صورت را گرفت که جای بحث این بود که جسم شکل، هیئت و اندازه دارد. این امر ناشی از تجمع اتمهاست که باز هم، همان تلقی ثابت و قدرت تبیینی که ماده و صورت داشت بهکلی مضمحل شد. نفی علیت غایی و اکتفا به علیت مادی و فاعلی، علل چهارگانه عللی بود که ارسطو وضع کرده بود و میگفت به غایتی مورد نیاز است برای آنکه اتفاقی رخ دهد. همانطور که ماده مورد نیاز است و همانطوری که فاعل و صورت مورد نیاز است. هر پدیدهای که رخ میدهد باید این 4 علت را به همراه خود داشته باشد و آن علیت غایی که در تعبیر ارسطو مهم شناخته میشد و جدی بود، شاید از علل سهگانهی قبلی مهمتر هم بود. یک هویت و معنایی را به پدیدهها ارائه میکرد که دوباره در این دوره از این هویت پدیدههای جهان تولید میشدند.
خدا، علت غایی جهان
وی در ادامه به تلقی اسلامی از جهان و خدا اشاره کرد و توضیح داد: البته در تلقی اسلامی از جهان این علیت غایی یک معنای دیگری یافت و غایت همهی جهان خداوند شد، همان خداوندی که مبدأ و فاعل جهان بود، غایی جهان نیز هست؛ یعنی علیت غایی در تلقی ارسطو این بود که شما هر چیزی که میبینید برای یک غایتی در جهان ساخته شده است. هنگامی که ما نیز چیزی را میسازیم و کاری را انجام میدهیم، یک غایتی را در نظر داریم. تلقی از علت غایی در ارسطو در جهانبینی دینی تبدیل شد به اینکه علت غایی تنها خداوند است و همهچیز را به خود خداوند میخواهد بازگرداند. در هر دو معنا، این علیت در دورهی بازگشت اتمگرایی و تلقی مکانیکگرایی و فلسفهی مکانیکی نادیده انگاشته میشود. خدا از خیر اعلی (علی) به خیر اولاً (اولی) تنزل پیدا میکند، خدا در مفهوم خیر و شر رخت بربست و خدا در همان علت اولاً و فاعلی اولیه کار خود را انجام داده است و دیگر کاری با جهان ندارد و تنها در سلسله علل مانند علتهای دیگر نقشی را ایفا کرده است.
اقنومهای عقل و نفس و طبیعت در اندیشهی ابنسینا
وی در باب ابنسینا و اقنومهای او در رسائل ادامه داد: در آثار ابنسینا، یعنی هم در شفا و هم در اشارات و تنبیهات و بهویژه در 8 و 9 اشارات که بحثی در تصوف دارد -که بحث مهمی است- چگونگی وصول نفس انسانی را از کسب دانش در جهان مادی تا صیرورت و رفتن به سمت مبدأ متعالی را در نهم اشارات داریم. در همهی الهیات ابنسینا به نوعی نقش مبدأ و معاد که جهان از خداوند ناشی شده است و به خدا بازمیگردد را میبینیم، بهویژه در حوزهی الهیات و بهویژه در حوزهی طبیعیات گفته است.
در همهی آثار ابنسینا این دیدگاه مبدأ و معاد که جهان را تبیین اعلی میکند و بیشتر به دنبال علم وقوعی است، میبینیم. ابنسینا دو رساله دارد که یکی تحت عنوان رسالهی نیروزیه که از رسائل رمزی ابنسینا است و در آنجا ابنسینا در تلاش است تا حروف مقطعهی قرآن و الفبای زبان عربی و اعداد را با دانش جفر به نوعی به مسئلهی تکمیل جهان ارتباط دهد (همانطوری که میدانید پدر ابنسینا اسماعیلی بود و به شدت تحت تأثیر اندیشهی اسماعیله بود)، همان کاری که آنها با اعداد و حروف و اقنومهای عقل و نفس و طبیعت انجام میدانند و نسبتی بین اقنومهای حیات مانند عقل، نفس، طبیعت و بعد حروف الفبا و اعداد برقرار میکردند، ابنسینا این کار را با یک تفاوتی در رسائل انجام داد. در آنجا میگوید موجودات چند دسته هستد، یکی عقول که مجرده هستند یا ملائک کاملاً از ماده جدا هستند. عقول هستند که مجرد از ماده نیستند و به مادهی فلکی بستگی دارند و به عنصر پنجم وابسته هستند و سپس طبیعت است که قوایی در جهان جاری است، این قوا را مدیریت و تقویت میکند و در انتها عالم جسمانی است. این 4 گروه را در این بخش قائل است. سلسهمراتبی که در جهان است، 3 اقنوم عقل و نفس و طبیعت است که به وجود کامل افزوده میشود و این چهارگانهها اصل عالم میشوند؛ یعنی در رسالهی نیروزیه، ابنسینا میگوید در الفبای عربی «الف» مساوی است با یک در اعداد و مساوی با باری و خالق در جهان است. دوم مساوی با «ب» در حروف الفبا است و سپس مساوی با عقل است. «ج» مساوی است با عدد 3 و نفس، «دال» مساوی با 4 است و مساوی با طبیعت است. در آخر چهارتای بعد همین موارد در نسبت خود با موجودات دیگر هستند. این سلسهمراتب به عد 9 ختم میشود و 9 تا است و جهان را مرکب از این 9 عدد در رسالهی نیروزیه میداند.
ابنسینا دغدغهای داشته است که اگر شما رساله را بخوانید، متوجه خواهید شد که همان دانش یونان و نیز تلقیهای دینی را داشته است، وحیانی و دانش بشری اسماعیلی را داشته است و تلاش کرده است که فلسفهی یونان را با اصول حکمت اسلامی تلفیق کند و نشان دهد که همهچیز از یک مبدأ واحدی بهعنوان باری و خالق آغاز شده و سپس به همان مبدأ اولیهی خود بازمیگردد؛ یعنی مبدأ و معاد را در این بخش دغدغه دارد که بهطوری منطقی و مستدل که هم نظام اعلی را نشان دهد و هم علتهای فاعلی و مادی را مدنظر داشته باشد و هم آن را بازگشت داده است به آن علت اصلی و غایی که باری است.
پدیدههای جهان طبیعت در این رساله، حروف قرآن تکوینی هستند و تعبیری است که خود دارد و میگوید پدیدههایی که شما در جهان میبینید حروف قرآن تکوینیاند، در مقابل حروف قرآن تشریحی که خود قرآن و کتاب خداست. علوم جهانشناختی تأویلی از متن جهان است؛ یعنی همانطور که شما قرآن را تأویل و تفسیر میکنید و مدام مطلب را باز میکنید، وقتی پدیدههای جهان را تفسیر و جهانشناسی میکنید و فلسفهی پدیدهها را توضیح میدهید، شما یک تأویلی از متن جهانی دارید، همانطوری که تفسیرها تأویلهای از متن قرآنی هستند. این امر تلاشی است که در این رساله ابنسینا دارد و تأکید میکند کثراتی که در جهان میبینیم و این موارد از آن وحدت به وجود آمدند چه مبنایی دارد. تأکید میکند که تفاوت میان واجبالممکن و واجبالوجود است و آن چون واجبالوجود است، واجبالممکنات را به وجود میرساند. هر ممکنی توسط واجبالوجود، وجودش ممکن میشود. علت وجود جهان، علم خداوند به جهان است. طرح ابنسینا در صدور مراتب وجود از مبدأ مبتنی بر جهانشناسی نو افلاطونی است. امر مهم در این فرایند برگشت همهی جهان به مبدأ است و تلاش دارد آنچه که از فلسفهی افلاطون و ارسطو و آنچه که از حکمت یونانی است با باورهای جهانشناختی دینی با یکدیگر تلفیق کند. این مورد، بحثی است که در این رساله دارد. ابنسینا خطبهای در این رساله دارد تحت عنوان خطبهی توحیدیه و عمر خیام آن را به فارسی برگردانده است.
پذیرش نفس ناطقه توسط انسان به دلیل اعتدال
عبدالرسول عمادی به نظام مبدأیی ابنسینا میپردازد و میگوید: ابنسینا میگوید در نظام مبدأیی قصد دارد تفسیر کند که جهان از جایی شروع میشود و بازمیگردد. در سلسله نظام مبدأیی هر چیزی میان او و خدا واسطهی کمتر، شریفتر است؛ یعنی در نظام مبدأیی هنگامی که شما خدا را بهعنوان مبدأ در نظر میگیرید، هنگامی که این کثرات از مبدأ جدا میشوند، هرکدام که کمتر واسطهی بین خود با مبدأ دارند، شریفتر هستند. به همین دلیل عقل شریفتر از نفس است و نفس شریفتر از طبیعت است و طبیعت شریفتر از جسم است. هرچه واسطه کمتر باشد در نظام مبدأیی این موارد شریفتر هستند. در سلسله نظام معادی در مسیر برگشت، هرچه که میان هیولی و او واسطهی بیشتر باشد آن شریفتر است. باری، عقل، نفس، طبیعت و سپس این 4 مورد در نسبت خود با سایر پدیدهها در انتها به هیولا میرسند. در نظام مبدأیی وقتی شما مسیر را طی میکنید هرچه فاصله از آن هیولا بیشتر باشد در نظام معادی یعنی بازگشتی شریفتر است. پس پدید آمد که همهی موجودات در تمامی و نیکویی در نوع خویش یکی هستند و تفاوت در شرف افتاده است نه آنکه یکی اولیتر بود به وجود از دیگری.
در اینجا فقط میتوانیم سلسلهی بهاصطلاح شُرَفا را به ترتیب مشخص کنیم، نه آنکه بگوییم این موارد در وجود مانند دیگری اولیتر هستند؛ چون تمامی این موارد منبعث از آن مبدأ متعالی هستند؛ اما به نسبتی که واسطه کمتر دارند، شرافت بیشتری دارند. سپس در انتها مطلبی را میگوید که قابل تأمل است و میگوید چون مزاج نوع انسان معتدل بود، اضداد در پذیرفتن نفس ناطقه مانند اجرام سماوی گشت؛ یعنی میگوید علت آنکه توانست نفس ناطقه را بپذیرد، چون در او یک اعتدالی بود و نفس ناطقه در سایر موجودات قابل پذیرش نبود، چون آنها فاقد اعتدال بودند و این نفس انسانی یک حالت اعتدالی داشت؛ بنابراین توانست نفس ناطقه را بپذیرد و چون از ماده مفارقت یافت مانند ملائکه گشت. او علت بقای نفس را تبیین میکند که چرا این نفس باید باقی باشد؟ علتش این بود که مزاج آدمی قابلیت داشت که نفس ناطقه را در خود بپذیرد. نفس ناطقه به جایگاه ملائکه ارتقا پیدا کرد؛ بنابراین توانست در تمام جهان توسعه پیدا کند و جاودان باقی بماند. آغاز همهی چیزها به خدا و بازگشت همهی چیزها نیز به اوست و این همان تعبیری است که ابنسینا از «انا لله و انا الیه راجعون» دارد. من این را مطلبی دیدم و نقدی بر مطلب سرگشتگی که در دومکریتوس و رنسانس تولید شد.
نظر شما